از جمله مباحثى كه در جهان كنون آن را مطرح مىكنند. مسئله حق و تكليف و نسبت بين آن دو است، بدين معنا كه آيا انسان حق دارد و محق است يا مكلّف است و داراى تكليف؟ و يا اين كه آدمى هم حق دارد و هم مكلّف است؟ براى بيان مسئله لازم است ابتداء حق و كاربردهاى گوناگون آن را بيان كنيم و سپس مفهوم حق و تكليف را روشن سازيم و آن گاه به بيان رابطه آن دو در پيوند با انسان بپردازيم.
حق كاربردهاى مختلفى دارد و آنها عبارتند از:
در اين صورت حق به معناى واقعيت يا مطابقت با واقع است و باطل به معناى غير واقعى، پندارى يا عدم مطابقت با واقع است. در قرآن كريم اغلب، حق در برابر باطل استعمال مىشود و مصاديقى چون خدا، توحيد، قرآن، اسلام، عدل، صدق و امثال آن را براى آن ذكر مىكند، در سوره مباركه رعد با مثال زيبايى چهره حق و باطل را براى آدميان ترسيم كرده است: «انزل من السماء ماء فسالت اودية بقدرها فاحتمل السيل زبداً رابياً و ممّايوقدون عليه فى النار ابتغاء حلية اومتاعٍ زبدٌ مثله كذلك يضرب اللّه الحق و الباطل، فاما الزبد فيذهب جفاءً و اماما ينفع الناس فيمكث فىالارض كذلك يضرب اللّه الامثال.»(1)
خداى سبحان از آسمان آبى فرستاد و از هر دره و رودخانهاى به اندازه آنها سيلابى جارى گرديد، سپس سيل بر روى خود كفى حمل كرد ـ و آن چه كه براى بدست آوردن زينت آلات يا وسائل زندگى، آتش روى آن روشن مىكنند نيز كف هايى مانند آن به وجود مىآيد ـ اما كفها به بيرون پرتاب مىشوند ولى آن چه به مردم سود مىرساند (آباب يا فلز خالص) در زمين مىماند، خداى متعال اين چنين مثال مىزند.
در اين آيه، حق را به آب و باطل را به كف روى آب تشبيه و براى هر يك نشانههايى ذكر مىكند و مىگويد:
الف: حق هميشه مفيد و سودمند است، هم چون آب زلال كه مايه حيات و زندگى است. اما باطل بىفايده و بيهوده است. همانند كفهاى روى آب كه نه تشنهاى را سيراب مىكند و نه باعث رويش گياهان مىگردد.
ب: حق، پيوسته كم سرو صدا، متواضع، اهل عمل، پرمحتوا و سنگين وزن است. اما باطل همواره مستكبر، بالانشين و پر سر و صدا و توخالى و بىمحتواست.
ج: حق مدام متكى به نفس است، اما باطل از آبروى حق مدد مىگيرد و سعى مىكند خود را به لباس او درآورده و از اعتبار وى استفاده كند.
بر اين اساس است كه پيروان باطل براى اين كه ديگران را اغوا كنند از پوشش و لباس حق استفاده مىكنند و چهره باطل را در زير پوشش حق كتمان مىنمايند.
حضرت امير(ع) فرمود:«فلو انّ الباطل خلص من مزاج الحق لم يخف على المرتادين و لو ان الحق خلص من لبس الباطل انقطعت عنه السن المعاندين.»(2) اگر باطل از آميزش با حق خالص شود بر حق جويان مخفى نخواهد ماند و اگر حق، از آميزش باطل رهايى يابد، زبان بدگويان از آن قطع خواهد شد.
گاهى حق در برابر ضلالت به كار مىرود. چنان چه فرمود: «فذلكم اللّه ربكم الحق فماذا بعد الحق الا الضلال»(3) اين است پروردگار بر حق شما پس بعد از حقيقت، گمراهى نيست، اين آيه در حقيقت يك راه منطقى روشن را براى شناخت باطل و ترك آن پيشنهاد مىكند و آن اين كه، آدمى نخست بايد از طريق وجدان و عقل براى شناخت حق گام بردارد و هنگامى كه حق شناخته شد هرچه غير آن و مخالف آن است گمراهى و باطل است كه آدمى از طريق پيمودن آن به مقصد نمىرسد بلكه زمينه هلاكت و نابودى خود را فراهم مىسازد.
قرآن گاهى حق را در برابر هوا به كار برده است و فرمود:«ولو اتبع الحق اهوائهم لفسدت السموات و الارض و من فيهن»(4) و اگر حق از هوسهاى آنها پيروى كند آسمان و زمين و تمام كسانى كه در آنها هستند تباه مىشوند.
از اين آيه استفاده مىشود كه نبايد حق تابع تمايلات مردم باشد. زيرا هوا و هوسهاى مردم معيار و ضابطهاى ندارد بلكه علاوه بر اين در بسيارى از موارد به سوى زشتىها مىگرايد. اگر قوانين هستى تابع اين تمايلات انحرافى باشد، هرج و مرج و فساد سراسر جهان را فرا مىگيرد.
گاهى حق در برابر تخلف از مقررات حقوقى و اخلاقى به كار مىرود. به اين معنا اگر آدمى كارى را مطابق با مقررات حقوقى و قانونى و اخلاقى انجام داد حق است و اگر كارى را برخلاف قانون اجتماعى يا اخلاقى انجام داد خلاف است، البته اين معنا و كاربرد به حق به معناى اول بازگشت مىكند. زيرا قوانين و مقررات جامعه و حقايق اخلاقى به ويژه اگر برخاسته از وحى الهى باشد حق است و اگر مطابق با آن نباشد باطل است.
قرآن مىفرمايد: «و اشرقت الارض بنور ربّها و وضع الكتاب وجىء بالنبيين و الشهداء و قضى بينهم بالحق و هم لايظلمون»(5) و زمين به نور پروردگار روشن مىشود و نامههاى اعمال را پيش مىنهند و پيامبران و گواهان را حاضر مىسازند و در ميان آنها به حق داورى مىشود و به كسى ستم نخواهد شد.
از اين آيه استفاده مىشود كه چون خداى سبحان حاكم است و زمين به نور عدالتش روشن مىباشد و نامه اعمال كه بيانگر اعمال انسان است مطرح مىشود و گواهان عدل و پيامبران حضور دارند، فقط به حق و در چارچوب قوانين و مقررات قضاوت مىشود، از اين رو در چنين دادگاهى ظلم و بيدادگرى و خروج از حدود قانون معنا و مفهومى ندارد. و در جاى ديگر فرمود: «و اللّه يقضى بالحق و الذين لايدعون من دونه لايقضون لشىء»(6) و خدا به حق داورى مىكند و خدايانى كه بجاى خدا مىخوانند به چيزى داورى نمىكنند...
از اين آيه نيز استفاده مىشود كه فقط خداست كه در چارچوب حدود تعيين شده داورى مىكند. اما كسانى كه با خداى حقيقى كارى ندارند يا غير خدا را محور قرار مىدهند به طور طبيعى در چارچوب عدالت نبوده و لذا به حق داورى نخواهند كرد. در اين موارد چهارگانه كه حق در برابر باطل يا ظلالت و گمراهى و يا هواى نفس و يا تخلف از قوانين و مقررات قرار مىگيرد (حق بودن) را تبيين مىكند.
گاهى حق در برابر تكليف قرار مىگيرد، در اين صورت بحث مىشود كه آيا انسان محق است يعنى حق دارد يا مكلّف است و بايد اوامر و نواهى و دستورها را به عنوان تكليف اجرا كند.(7)
برخى حق را به چهار قسم تقسيم كردهاند:
مقررات حقوقى گاهى به افراد امتياز مىدهد و با وضع نكردن تكليفى به فرد امتياز مىدهد شبيه امور مباح در دايره شريعت، كه در اين موارد انسان آزاد است كه كار مباحى را انجام دهد يا انجام ندهد يا حق آزادى بيان به معناى مكلف نبودن به عدم اظهار عقيده و امتياز جلوگيرى از وارد كردن اتهام برخود با مكلف نبودن به پاسخ دادن به سؤالات دادستان.
از باب مثال طلبكار حق دارد از بدهكار حق خود را مطالبه كند و طبق مقررات حق خود را دريافت نمايد.
مثل اين كه مالكى حق دارد مال خود را ببخشد و با اين تمام اختيارات و امتيازات را تغيير دهد يعنى اين مالك اين اختيار را دارد.
از باب مثال قانون به نمايندگان مجلس اين حق را داده است در اعطاى وظائف نمايندگى دولت يا وزيرى را مورد سؤال قرار دهد و مسائلى را بيان نمايد و از او انتفاد كند. اين نماينده از مصونيت برخوردار است و كسى نمىتواند او را مورد بازخواست قرار دهد.
در برابر اين حق تكليف است كه فردى ملزم مىشود عمل خاصى را انجام دهد و اگر آن كار را انجام ندهد مأمورى مىتواند به نحوى او را مجازات كند.
و به عبارت خلاصهتر مىتوان گفت: حق قدرتى است متكى به قانون كه صاحب آن مىتواند با كمك گرفتن از قانون، آن را بستاند و يا از گرفتن ديگران مانع گردد و يا حق قدرتى است كه قانون به شخص عطا كرده يا نفعى است كه مورد حمايت قانونى است.(8)
در اين معناى پنجم حق در مفهوم (حق داشتن) است يعنى انسانها به دليل انسان بودن حق دارند كارى را انجام دهند يا انجام ندهند يا حقى را مطالبه كنند يا از مطالبه آن صرفنظر نمايند.
با توجه به موارد رابطه حق، اكنون به بيان حق و تكليف و رابطه آن دو مىپردازيم.
در آموزههاى اسلامى حق و تكليف دو مفهومى هستند كه در برابر هم قرار مىگيرند و رابطه آن دو رابطه تلازم است يعنى هرجا براى كسى بر عهده ديگرى حقى ثابت شود، آن ديگرى در قبال آن حق، تكليف دارد كه وظيفهاى را نسبت به صاحب حق انجام دهد. از باب مثال اگر زن و فرزند از همسر و پدر حق مطالبه نفقه دارد همسر و پدر نيز موظف است آن نفقه را ادا كند و يا اگر كسى از شخصى به عنوان طلبكار، حقى دارد بدهكار در برابر او تكليف و وظيفهاى دارد كه بايد آن طلب را پرداخت كند و طلبكار نيز مىتواند آن حق را از بدهكار مطالبه نمايد.
و يا اگر گفته مىشود «مردم بر حكومت حق دارند» يعنى حكومت موظف است آن حق را ادا كند و اگر گفته مىشود «حكومت بر مردم حق يا حقوقى دارد» تعبير ديگرش آن است كه مردم نسبت به حكومت وظيفهاى دارند كه بايد آن را رعايت كنند.
على ابن ابيطالب (ع) در نهج البلاغه فرمودند: «فالحق اوسع الاشياء قى التواصف و اضيقها فى التناصف، لايجرى لاحد الاجرى عليه و لايجرى عليه الاجرى له»(9) حق فراختر چيزهاست كه وصف آن را گويند و مجال آن تنگ، اگر خواهند از يكديگر انصاف جويند، كسى را حقى نيست جز كه بر او نيز حقى است و بر او حقى نيست جز آن كه او را حقى بر ديگرى است. از باب مثال اگر حق مردم بر حكومت آن است كه حكومت امنيت جامعه را برقرار سازد مردم نيز وظيفه دارند كه حقوق دولت را براى برقرارى امنيت اداء كنند، مالياتها را پرداخت كنند. بدنبال اين سخن حضرت فرمود: «ثم جعل سبحانه من حقوقه حقوقاً افترضها لبعض الناس على بعض، فجعلها تتكافاً فى وجوهها و يوجب بعضها بعضاً، ولايستوجب بعضها الّاببعض و اعظم ما افترض سبحانه من تلك الحقوق، حق الوالى على الرعية و حق الرعية على الوالى، فريضة، فرضها اللّه سبحانه لكلٍ على كلٍّ فجعلها نظاماً لألفتهم و عزّاً لدينهم فليست تصلح الرعية الابصلاح الولاة و لاتصلح الولاة الّا باستقامة الرعية فاذا ادّت الرعية الى الوالى حقه وادى الوالى اليها حقّها عزّ الحق بينهم وقامت مناهج الدّين، و اعتدلت معالم العدل، و جرت على اذلالها السنن فصلح بذلك الزمان، و طمع فى بقاء الدولة و يئست مطامع الاعداء»(10)
پس خداى سبحان برخى از حقهاى خود را براى بعضى مردمان واجب داشت و آن حقها را برابر هم نهاد و واجب شدن حقى را مقابل گزاردن حقى گذاشت و حقى بر كسى واجب نبود مگر حقى كه برابر آن است گزارده شود و بزرگترين حقهايى كه خدا واجب كرده است حق والى بر رعيت است و حق رعيت بر والى، كه خداى سبحان آن را واجب نموده و حق هر يك را به عهده ديگرى واگذار نمود و آن را موجب برقرارى پيوند آنان كرد، و ارجمندى دين ايشان، پس حال رعيت نيكو نگردد جز آنگاه كه واليان نيكو رفتار باشند و واليان نيكو رفتار نگردند جز آن كه رعيت درستكار باشند. پس چون رعيت حق والى را بگزارد و والى حق رعيت را به جاى آرد، حق ميان آنان بزرگ مقدار شود و راههاى دين پديدار و نشانههاى عدالت برجا و سنت چنان كه بايد اجرا گردد. پس كار زمانه آراسته گردد و طمع در پايدارى دولت پيوسته و چشم آز دشمنان نيز بسته گردد.
از اين فراز از سخنان حضرت مطالبى استفاده مىشود:
1ـ حق ذاتى از آن خداست كه بر بندگان خود دارد يعنى چون او خدا و مالك و خالق همه چيز و همه كس است و هستى همه عالم از اوست حقوقى را ذاتاً بر بندگان خود دارد.
2ـ حقوقى ذاتى كه خدا بر بندگان دارد به مقتضاى الوهيت و ربوبيتش آن را براى بعضى از مردمان عليه بعضى ديگر قرار داده است.
3ـ حقوقى كه خدا براى بعضى مردمان بر بعضى ديگر قرار داده است، اين حقوق متوازن و هم وزن و همسان است يعنى اگر حقى را براى يك طرف قرار داده است در مقابلش حقى هم براى طرف ديگر قرار مىدهند تا با هم همسنگ شوند، وجود بعضى از اين حقوق است كه حقى را بر ديگرى ايجاب مىكند.
4ـ بزرگترين حق، حق حكومت بر مردم و مردم بر حكومت است زيرا اين حقوق براى تنظيم روابط بين مردم قرار داده شده است گرچه حقوق ديگرى نظير حق پدر و مادر بر فرزندان و فرزند بر پدر و مادر و همسر بر همسر نيز وجود دارد، امام مهمترين حقوق آن هاست.
5 ـ حكمت و سرّ قرار دادن اين حقوق براى حكومت در برابر مردم و مردم در برابر حكومت امورى است.
الف: همبستگى و هم دلى بين مردم و حكومت و در نتيجه استوارى و استقامت حكومت برقرار مىشود و امنيت در جامعه برقرار و از هرج و مرج جلوگيرى مىشود.
ب: اين حقوق به گونهاى وضع شده است كه دينشان عزّت پيدا مىكند و در سايه دين عزت يافته به سعادت ابدى نائل مىشوند يعنى علاوه بر آسايش زندگى و برقرارى امنيت و جلوگيرى از هرج و مرج، مصلحتهاى معنوى و اخروى نيز تأمين مىشود.
6ـ از آن جايى كه حاكم مسئول صلاح جامعه است باصلاح آنان مردمان نيز صلاح مىيابند يعنى هرجا صلاحى است از حاكمان است و اگر فسادى هست نيز از آنان سرچشمه مىگيرد.
7ـ دستگاه حكومت وقتى صالح و سامان يافته مىماند كه مردم صالح بمانند و در مسئوليتها و وظائف خودشان استقامت داشته باشند و به ديگر سخن: جامعه اصلاح نمىشود مگر اين كه واليان و دستگاه حكومتى صالح باشند و استقامت حاكمان به استقامت مردم بستگى دارد يعنى بايد اصلاح از طريق حكومت تداوم و استمرار داشته باشد، مردم نيز سامان يافته و در راه راست استوار مىمانند.
8 ـ اگر مردم و حكومت حقوق يكديگر را رعايت كنند چند فايده دارد:
الف: حق در جامعه عزيز مىشود و متقابلاً باطل ضعيف مىگردد. اداى حقوق و تكاليف از سوى مردم و حكومت باعث تقويت اين روحيه در بين افراد مىشود و به فرهنگ عمومى جامعه تبديل مىگردد.
ب: در چنين جامعه اگر كسى بخواهد در مسير باطل حركت كند، جامعه به او اجازه چنين حركتى را نمىدهد، چون بر خلاف فرهنگ پذيرفته شده جامعه است و لذا نشانههاى دين پديدار مىگردد.
ج: عدالت گسترى: از آن جايى كه عدل و حق توأم هستند و عدالت در واقع رساندن حق به صاحب حق است، در چنين جامعه كه حقوق مردم و حكومت رعايت مىشود. نشانههاى عدالت در سراسر جامعه ظهور پيدا مىكند.
و: در پرتو عمل به وظائف، سنتهاى الهى در مجارى مختلف جامعه جريان خواهد يافت.
9ـ با اجراى حقوق متقابل توسط مردم و حكومت، زمانه شايسته خواهد شد و روزگار به نيكى خواهد گراييد و چنين نظامى مىتواند پايدار باشد و طمع دشمنان از آن قطع گردد. زيرا مردم همگى متحد و يگانه و به سرنوشت خودشان در پرتو عزت دين علاقمند خواهند بود.
حضرت امير در خطبه ديگرى از حق خود بر مردم و مردم بر حكومت سخن مىگويد و مىفرمايد: «ايها الناس انّ لى عليكم حقاً و لكم علىّ حق، فاما حقكم علىّ فالنصيحة لكم و توفير فيئكم عليكم و تعليمكم كيلا تجهلوا و تأديبكم كيما تعلموا. و امّا حقّى عليكم فالوفاء بالبيعة و النصيحة فى المشهد و المغيب والاجابة حين ادعوكم و الطاعة حين امركم»(11)
مردم مرا بر شما حقى است و شما را بر من حقّى، بر من است كه خيرخواهى از شما دريغ ندارم و حقى را كه از بيت المال داريد، بگزارم، شما را تعليم دهم تا نادان نمانيد و آداب آموزم تا بدانيد.
اما حق من بر شما اين است كه به بيعت وفا كنيد و در نهان و آشكار حق خيرخواهى ادا نماييد، چون شما را بخوانم بياييد و چون فرمان دهم بپذيريد و از عهده برآييد.
در اين خطبه حضرت به حقوق متقابل حاكم و مردم مىپردازد و به نكاتى اشاره مىفرمايد:
منظور از نصيحت و خيرخواهى در اينجا به نظر مىرسد نصيحت و خيرخواهى خالصانه، همان برنامه ريزى كامل و همه جانبه براى پيشرفت و تعالى مردم در تمام جنبههاى معنوى و مادى است. زيرا بهترين خيرخواهى برنامهريزى صحيح در جهت تضمين و تأمين منافع مادى و معنوى توده مردم و با كمترين ضايعات، سبب رسيدن به كمال مطلوب باشد.
وظيفه حاكم در نظام الهى آن است كه اموال عمومى را به طور كامل در اختيار نيازمندان و تمام صاحبان حق قرار دهد و به امور اقتصادى و معيشت مردم سامان بخشد.
يكى از حقوق مردم بر عهده حاكمان آن است كه با آموزشهاى سالم و صحيح به مبارزه با جهل برخاسته و سطح افكار مردم را بالا ببرد و فرهنگ جامعه را تقويت كند و عامل بدبختىها را كه جهل و نادانى است ريشه كن سازد.
تربيت و تأديب از طريق پرورش صفات اخلاقى و مبارزه با رذايل اخلاقى تحقق پيدا مىكند كه در نظام اسلامى بايد زمينههاى تحقق آن فراهم آيد.
5 ـ در بخش ديگر به وظائف مردم در برابر حاكم اشاره مىكند و مىفرمايد:
الف: وفادارى به بيعت: وقتى امت با امام و حاكم بيعت و عهد برقرار مىكند كه حقوق چهارگانه پيشين را تحقق ببخشد پس بر مردم لازم است از او حمايت كنند و مانند بازويى نيرومند براى او عمل كنند و كارى برخلاف عهد و پيمان عمل نكنند.
ب: خيرخواهى در نهان و آشكار: با توجه به اين كه جهان محضر خداست و خداى سبحان همه جا حاضر و ناظر است در حضور و غياب حاكم، خيرخواه او باشند نه اين كه مانند منافقان چند چهره در حضور با تملق و چاپلوسى، از دوستى و محبت و اخلاص سخن به ميان آورند و اعلام خيرخواهى كنند، اما در پشت سر بىتفاوت باشند و يا راه خيانت و فساد را در پيش گيرند.
زيرا اگر من در همه جا حاضر نيستم اما خداى سبحان در همه جا حاضر و ناظر است و براى انسانهاى با ايمان حضور و غياب حاكم تفاوتى نمىكند.
ج: گوش به فرمان بودن: در نظام اسلامى امت همگى بايد، گوش به فرمان امامان خود باشند نه در برابر دعوتها تعلل و سستى بورزند. چرا كه ممكن است در اثر سستى زيانهاى غيرقابل جبرانى به بار آيد.
د: اطاعت و پيروى عملى: ممكن است گروهى فراخوانى و دعوت امام را پذيرا باشند اما در مقابل عمل با مشاهده كارهاى سخت و سنگين كه حافظ منافع امت باشد. از آن فرمان اطاعت نكنند، در حالى آثار واقعى ظاهر و آشكار مىشود كه امت علاوه بر گوش به فرمان بودن در مقام عمل نيز اطاعت كنند.
با روشن شدن وجود تلازم ميان حق و تكليف و قابل تفكيك نبودن اين دو معلوم مىشود هرجا سخن از تكليف به ميان مىآيد، بدان معنا نيست كه حقى در آن جا مطرح نباشد يا در جايى كه از حق سخن گفته مىشود، تكليفى وجود نداشته باشد.
بنابراين گفتن اين كه زبان دين ، زبان تكليف است نه زبان حق، سخنى منطقى نيست. علاوه اگر از تكاليف سخن به ميان مىآيد و گفته مىشود در نظام اسلامى، محور تكليف است هر انسانى وظيفه دارد به تكاليف الهى در بعد فردى و اجتماعى عمل كند، بايد توجه داشت كه بازگشت اين تكاليف به حق است. زيرا انسان از آن جهت كه انسان است و داراى هويت انسانى است براى هدفى خلق شده است كه همانا آن هدف نيل به كمال و قرب به خدا و تأمين سعادت ابدى اوست و حفظ هويت انسانى و نيل به هدف خلقت حق انسان است و انسان بايد در پرتو تكاليف الهى و اجراى آنها هويت واقعى و انسانى خود را حفظ و به هدف خلقت نائل گردد در غير اين صورت، آدمى زندگى را به گونهاى به پايان مىبرد كه «اولئك كالانعام بل هم اضلّ»(12) آنان همانند چارپايان بلكه گمراهترند. از اين رو خداى سبحان او را به هدايت تشريعى هدايت كرده تا اين حق انسانى را اداء كند.
به ديگر سخن خداى سبحان از طريق هدايت تشريعى آدميان را به حقوقشان آشنا كرده تا با پذيرش آنها از فروافتادن در گرداب تباهى حفظ شود و با به كارگيرى و رعايت آن حقوق به هدف خود برسد.
از اين رو اگر خدا انسان را به عبادت فرا خوانده و مودّت اهل بيت را مزد رسالت پيامبر قرار داده و به انجام عمل صالح دستور داده است براى آن است كه وى در پرتو آنها حق انسانى خود را به خود ادا كند و لذا فرمود: «ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اسأتم فلها»(13) يعنى نه سود اطاعت به خداوند مىرسد و نه زيان معصيت دامن گير او مىشود زيرا بشر آن چه انجام مىدهد مال خود اوست و به خود او برمىگردد.
1. سوره رعد، آيه 17.
2. نهج البلاغه، خطبه 50.
3. سوره يونس، آيه 32.
4. سوره مؤمنون، آيه 71.
5. سوره زمر، آيه 69.
6. سوره مؤمن(غافر)، آيه 20.
7. مجله فقه و حقوق، شماره 3، مقاله فلسفه حق، ص150 ـ151.
8. در هواى حق و عدالت، ص 44.
9. نهج البلاغه، خطبه 216.
10. همان، 216.
11. همان، خطبه 34.
12. سوره اعراف، آيه 179.
13. سوره اسراء، آيه 7.